نمیدانم توهم یادمن هستی یافقط منم که هرلحظه وهرثانیه وهمه جابه توفکرمیکنم
گاهی فکرمیکنم دیوانه ای بیش نستم که به کسی می اندیشم که حتی نمیدانم لحظه ای یاثانیه ای خیالش به یادمن می افتد یانه!!!
نمی دانم که توبه چه کسی می اندیشی به کسی که به اندازه ی من تورادوست دارد؟؟؟؟
به کسی که به اندازه من به عشق توپایبند است یانه؟؟؟
به کسی که به اندازه من آنقدرصبورباشدکه بتواند هرلحظه بی توجهی وهرلحظه بی محلی هایت رابه دل نگیرد!!!
کسی که همه آمدن ورفتن هایت وهمه قول وقرارهایی که زیرپاگذاشته ای رافراموش کندوبازدوستت داشته باشد
گاهی به عشق پوچ خودمیخندم ......به عشقی که حتی لحظه ای ازآن هم بی نام توگذرنمیکند...عشقی که حس میکنم
آنقدر دروجودم فرورفته که حتی نفس هایی که میکشم نام ویادتورافریادمیزند.......
????????
????????
????????
من نصفِ حرفایی که میخواستم
بهش بگم رو یادم می رفت??
آخه صداش میکردم
با لحن خاصی که فقط مخصوصِ من بود میگفت :" جون دلم؟"??
منم محوِ صداش میشدم
دلم و دین و حرفم به باد میرفتن ????...
در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید...
فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... نه دوست داشتنم را زیاد نشان دادم نه بیش از حد بزرگش کردم ولی آن هم برای من نماند
بردمش پیش دوستانم و در یک چشم بر هم زدن صاحبش شدند!!!!
بادکنک بعدی را خیلی اتفاقی از دست دادم وسط روزهای خوبمان وقتی همه چیز خوب پیش می رفت افتاد روی بخاری و تمام...
رفتم سوپر مارکت محله و یک بادکنک دیگر خریدم
همان جا به آن نگاه کردم و گفتم تو آخرین بادکنکی هستی که دوست دارم...
رفتم خانه و آن را در کمد گذاشتم.
نه بغلش کردم... نه زیاد بزرگش کردم... نه به کسی نشانش دادم... اینطور دیگر هیچ خطری تهدیدش نمی کرد...
یک دوست داشتن یواشکی... یک دوست داشتن از راه دور... یک دوست داشتن بدون روزهای خوب و شاد...
هر چند وقت یک بار می رفتم سراغش تا مطمئن شوم هنوز هست...
یک روز وقتی رفتم سراغش دیدم که خیلی کوچک شده... خیلی پیر شده...
همان جا بود که فهمیدم دوست داشتن را باید یاد گرفت... فهمیدم به دست آوردن کسی که دوست داری تازه اول ماجراست... دوست داشتن نگهداری می خواهد...
در ماه رمضان چند جوان ، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا میخورد.
به او گفتند:
ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت:
چرا روزهام،
فقط آب و غذا میخورم..
جوانان خندیدند و گفتند:
واقعا؟
پیرمرد گفت:
بلی،
دروغ نمیگویم،
به کسی بد نگاه نمیکنم،
کسی را مسخره نمیکنم،
با کسی با دشنام سخن نمیگویم،
کسی را آزرده نمیکنم،
چشم به مال کسی ندارم
و...
ولی چون بیماری خاصی دارم
متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم،
بعد پیرمرد به جوانان گفت:
آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را
از خجالت پایین انداخته بود،
به آرامی گفت:
خیر ما فقط غذا نمیخوریم!!!
???????????
??
?? ??
?
??
??
چنان زنـــدگ? را سخت گرفته ا?ـم گـو?ـ? سال ها
قرار است باش?م!
کـاش ?ــاد بــگ?ـر?ـــم، رهــا کن?ــم، بـگــذر?ــم
گـاه? بـا?ـــد رفت...
دل بــه ساحـل نبند?ـــم با?د تن به آب زد!
ما به آرزوهــا?مــان ?ک رس?ــدن بــدهــکار?ــــم!
زنــــدگــ? کــوتــاه است...
شا?د، فرصتی نیست تا
عکس? شویم ?ادگار? بر رو? طاقچه ا? که هر روز
گردگ?ر? مان کنند!
اصلا گاهی باید نرسید...
اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید
گاهی نرسیدن، نداشتن، تو را عاشق تر میکند!
و مفهوم زندگی چیزی جز "عشق" نیس...
??
??
?
?? ? ?
??
???????????
پسری عاشق دختری نابینا میشه هرروز وقتی به دیدارش میرفت دختره میگفت اگه چشام میدید بهترین گلهای دنیا رو برات میچیدم شبانه روز نگات میکردم لباست خودم انتخاب میکردم تورو خوشبخت ترین مردعالم میکردم بعد مدتی یکی پیداشد چشماشو هدیه داد به دختره اولین بار که پسر رودید فهمید پسر نابیناست گفت عمری خودم نابینا بودم نمیتونم با یه نا بینا زندگی کنم خواست که پسر رو ترک کنه پسر ه تنها یک جمله گفت (هرجا رفتی مواظب چشمام باش)
باکسی نباش که
از بی کسی می خواهد باتو باشد...
باکسی باش که
بین همه می خواهد باتو باشد..!
این رو آویزه ی گوشت کن رفیق:
"اعتمــــــاد"
"المثنــــــــی"
"نــــــــدارد"
??
بعضی آدم ها عادت میکنند به اینکه هر روز با یک نفر باشند و مثل لباس آدم زندگیشان را عوض کنند...!
انگاری که اصلا بلد نیستند به یک نفر پایبند باشند،
انگاری وابستگی برایشان معنایی ندارد...!
اگر سالیان سال هم به عشقشان دچار باشی
اگر بعد از هزاران سال هم باز به پست هم بخورید
طبق عادتی که خودشان دارند
عالم و آدم را به نامت میزنند؛
نمیدانم شاید حق داشته باشند!
کسی که به احساسِ خودش نمیتواند اطمینان کند به دیگران که ابدا..
یه دختــــر
وقتی از طرفش بی توجهی میبینه
اگه بد باشه
میره سراغ کسه دیگه
اما اگر خوب باشه
با همه ی بی توجهیات
بد بودنات
بی حوصــــله بودنات
میسازه و
می مونه کنارت
و تو فکر میکنی پات مونده
چون بهت احتیاج داره
یا غیر از تو کسی نیست واسش
در صورتی که به راحتی میتونه
با کسی باشه که
قدر خوب بودنشو بفهمه
و
واسش وقت بذاره
دخترا مثل پسرا با یه
تخت خواب آروم نمیشن
دختر محبت میخواد،
وقتی اشتباه کردی
با وقاهت تو چشماش نگاه نکن
این باعث میشه دلش چرک شه ازت
تا از دلـــــش در نیاوردی نرو سمتش،
وقتی نیاز داره بهت
کوتاهی نکن
این باعث میشه حس کنه پشتش نیستی!
وقتی باهم قهرید
خودتو خوشحــــال جلوه نده!
داغــون میشه بفهمه نبودنش
باعث شادیته..
بهش بی محلی نکنن
نذار به کم بودنــــت عادت کنه..
وقتی ازت ناراحته
بهش بها بده
نذار فکر کنه دلخــــوریش واست بی اهمیته!
علاقت رو فقط وقتی پیشته ابراز نکن...
اینجوری حس میکنه
فقط ارزش جسمــــی داره برات!
یه دختر اوایلش هی گیر میده
ولی وقتی سرد شه
دیگه کاریش نمیشه کرد..
وقتی کار رسید به
"هر طور راحتی"
"مهم نیست"
بدون تمومه????